سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
دوشنبه 94 تیر 15 , ساعت 4:29 عصر


ساعت حدود شش صبح ...
در فرودگاه مهرآباد به همراه دو نفر از دوستانم منتظر پرواز به آبادان  بودیم .
پسرکی حدود هفت ساله ، با موهای خرمایی , جثه ای متوسط ، گردنی افراشته ، چشمانی که برق میزد ،
صورتی گندم گون و کمی خسته با لباسهایی نه چندان تمیز و دستانی چرب ، جلو آمد و گفت :
"واکس میخواهید " ؟
کفشم واکس نیاز نداشت ، اما حس کرامت و بزرگواری و فرهیختگی مرا وا داشت که بگویم : بله !
به چابکی یک جفت دمپایی جلوی پاهایم گذاشت و کفش ها را درآورد .
به دقت گردگیری کرد ، قوطی واکسش را با دقت باز کرد ، بندهای کفش را درآورد تا کثیف نشود ،
و آرام آرام شروع کرد کفش را به واکس آغشتن ،
آنقدر دقت داشت که گویی روی بوم رنگ روغن می مالد ،
کفش که حسابی واکسی شد را کنار گذاشت تا واکس را جذب کند ،
حالا موقع پرداخت بود ، با برس مویی شروع کرد به پرداخت کردن واکس ، کم کم کفش برق افتاد ،
در آخر هم با پارچه حسابی کفش را صیقلی کرد .
گفت : مطمئن باش که نه جورابت و نه شلوارت واکسی نمی شود .
در مدتی که کار میکرد با دوستانم فکر می کردیم که این بچه با این سن ، در این ساعت صبح چقدر تلاش می کند!
کارش که تمام شد ، کفشها را بند کرد و جلوی پای من گذاشت ، کفش را پوشیدم ، بندها را بستم .
او هم وسایلش را جمع کرد و مودب ایستاد .
گفتم : چقدر تقدیم کنم؟
گفت : امروز تو اولین مشتری من هستی ، هر چه بدهی ، خدا برکت .
گفتم : بگو چقدر ؟
گفت : تا حالا هیچوقت به مشتری اول قیمت نگفتم .
گفتم : هر چه بدهم قبول است ؟
گفت : یاعلی ...
دیشب برای خرید یک آب معدنی کوچک، اسکناس هزار تومانی را به فروشنده داده بودم ،
و او یک پانصد تومانی کهنه و پاره را به من پس داده بود که توی جیب پیراهنم گذاشته بودم با خودم فکر کردم که او را امتحان کنم ،
با آنکه می دانستم حقش خیلی بیشتر است ، از جیبم پانصد تومانی را درآوردم و به او دادم شک نداشتم که با دیدن پانصد تومانی اعتراض خواهد کرد
و من با این حرکت هوشمندانه به او درسی خواهم داد که دیگر نگوید هر چه دادی قبول .
در کمال تعجب پول را گرفت و به پیشانی اش زد و توی جیبش گذاشت و تشکر کرد !
کیفش را برداشت که برودسریع اسکناسی ده هزار تومانی را از جیب درآوردم که به او بدهم قدش کوتاهتر من بود ، گردن افراشته اش را به سمت بالا برگرداند ،
نگاهی به من انداخت و گفت :
من گفتم هر چه دادی قبول !
گفتم : بله می دانم ، می خواستم امتحانت کنم
نگاهی بزرگوارانه به من انداخت ، زیر سنگینی نگاه نافذش له شدم
گفت : تو !! ، تو میخواهی مرا امتحان کنی؟
واژه "تو" را چنان محکم بکار برد که از درون شکست خوردم تمام بزرگواری و سخاوت و کرامت و فرهیختگی را در وجود من در هم شکست رویش را برگرداند و رفت ،
هر چه اصرار کردم قبول نکرد که بیشتر بگیرد ،
بالاخره با وساطت دوستانم و با تقاضای آنان قبول کرد ، اما با اکراه رفت
وقتی که میرفت از پشت سر شبیه مردی بود ، با قامتی افراشته ، دستانی ورزیده ، شانه هایی فراخ ، گامهایی استوار و اراده ای مستحکم
مردی که معنای سخاوت و بزرگواری را در عمل می آموخت .
جلوی دوستانم خجالت کشیده بودم !
جلوی آن مرد کوچک ، جلوی خودم ،
جلوی خدا

****شاید باید دوباره بیاموزم آنچه را که به آن دلخوشم! ! ***** 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ